شمیم محرم
"بسم رب الحسین"
با یک قطره اشک
خدا می برد بهشت
یعنی که اشک بر شما
از بهشت هم سر است
"یابن الشبیب ان کنت باکیا لشىء فابک على الحسین"
+السلام علی الحسین
و علی علی بن الحسین
و علی اولاد الحسین
وعلی اصحاب الحسین
"بسم رب الحسین"
با یک قطره اشک
خدا می برد بهشت
یعنی که اشک بر شما
از بهشت هم سر است
"یابن الشبیب ان کنت باکیا لشىء فابک على الحسین"
+السلام علی الحسین
و علی علی بن الحسین
و علی اولاد الحسین
وعلی اصحاب الحسین
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
این صبح تیره باز دمید از کجا کزو
کار جهان و خلق جهان جمله درهم است
گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامی ذرات عالم است
گرخوانمش قیامت دنیا بعید نیست
این رستخیز عام که نامش محرم است
تو را نیز عاشورایی است ...
قافله ی عشق در سفر تاریخ است و این تفسیری است بر آنچه فرموده اند:
"کُلُّ یَومٍ عاشورا و کُلُّ اَرضٍ کربلا ..."
این سخنی است که پشت شیطان را می لرزاند
و یاران حق را به فیضان دائم رحمت او امیدوار می سازد.
....... و تو
ای آن که در سال شصت و یکم هجری هنوز در ذخایر تقدیر نهفته بوده ای و اکنون
در این دوران جاهلیت ثانی و عصر توبه ی بشریت، پای به سیاره ی زمین نهاده ای،
نومید مشو، که تو را نیز عاشورایی است و کربلایی که تشنه ی خون توست
و انتظار می کشد تا تو زنجیر خاک ازپای اراده ات بگشایی و از خود و دل بستگی هایش
هجرت کنی و به کهف حصین لازمان و لامکانِ ولایت ملحق شوی
و فراتر از زمان و مکان، خود را به قافله ی سال شصت و یکم هجری برسانی
و در رکاب امام عشق به شهادت رسی ...
"برگرفته از کتاب فتح خون...شهید سید مرتضی آوینی"
ای خرگه عزای تو این طارم کبود
لبریز خون ز داغ تو، پیمانه وجود
تنها نه خاکیان به عزای تو اشگریز
ماتم سراست بهر تو از غیب تا شهود
از خون کشتگان تو صحرای ماریه
باغی و سنبلش همه گیسوی مشکبود
کی بر سنان تلاوت قرآن کند سری
بیدار ملک کهف توئی، دیگران رقود
نشکفت اگر برند تو را سجده سروران
ای داده سر بطاعت معبود در سجود
...............
بروزم
آن کشته که بردند به یغما کفنش را
تیر از پی تیر آمد و پوشاند تنش را
خون از مژه میریخت به تشییع غریبش
آن نیزه که میبرد سر بیبدنش را
پیراهنی از نیزه و شمشیر به تن کرد
با خار عوض کرد گل پیرهنش را
زیباتر از این چیست که پروانه بسوزد
شمعی به طواف آمده پرپر زدنش را
آغوش گشاید به تسلای عزیزان
یا خاک کند یوسف دور از وطنش را
خورشید فروزان شده در تیرگی شام
تا باز به دنیا برساند سخنش را
فاضل نظری
تمام راه ظهور تو با گنه بستم
دروغ گفته ام آقا که منتظر هستم
کسی به فکر شما نیست راست می گویم
دعا برای تو بازیست راست می گویم
اگرچه شهر برای شما چراغان است
برای کشتن تو نیزه هم فراوان است
من از سرودن شعر ظهور می ترسم
دوباره بیعت و بعدش عبور می ترسم
من از سیاهی شب های تار می گویم
من از خزان شدن این بهار می گویم
درون سینه ما عشق یخ زده آقا
ت تمام مزرعه هامان ملخ زده آقا
کسی که با تو بماند به جانت آقا نیست
ب برای آمدن این جمعه هم مهیّا نیست