بابا...
"بسم الله الرحمن الرحیم"
**کامنت نوشت دل نشین آقای قدیانی:
گمانم در فیلم طلا و مس، صحنهای هست که همسر اون طلبه، به علت بیماری ام اس، ناچار روی ویلچر برمیگردد خانه… اما دختر این مادر وقتی مادرش را روی ویلچر میبیند، نه فقط به این صحنه نگاه نمیکند، بلکه به حالت بغض شاید هم قهر، اصلا شاید خشم، روی برمیگرداند از مادر… یعنی که مادر را ایستاده میخواهد، نه اینچنین! بچه است دیگه!! و بچه، مادر را مادر میخواهد. ایستاده، خوشگل، همه کاره خونه، توانا، مهربان، مدیر، غمخوار، ایستاده، سرپا، ایستاده…
عاقبت، بچه که باشی، تاب دیدن بعضی اخبار را نخواهی داشت، آنهم از پدرت، از بابایت، از امامت، از عشقت… الا ای امام خوبیها! این چند روز را ندید میگیریم، بزرگوارانه میبخشیم، این بد تا کردن با دل بچه را میبخشیم، که ما خامنهای خود را فقط و فقط بر صندلی بیت رهبری میخواهیم و لاغیر. ما بچهایم! بچههای تو… و بچههای تو، این چیزها حالیشان نیست. نمیفهمند!! این فقط در توان آدم گندههای بعضا عالیجناب است که میتوانند تو را در این وضع تحمل کنند؛ تازه، «بوسه سرگشاده» هم بزنند بر پیشانیات!!!! ما نمیتوانیم… ما نمیتوانیم… آقای ما! «این به معنای آن نیست که دعا نکنندِ» تو، هر چند، اول صبحی، آتش زد دل ما را، هر چند کشت ما را، اما خب، دعایت میکنیم؛ «ابالفضل علمدار! خامنهای نگهدار».
برای سلامتی حضرت آقا صلوات